چو رَنگ از رُخِ روز پرواز کرد،
شباویز نالیدن آغاز کرد
بساطِ سپیدی تباهی گرفت
زِ مَه تا به ماهی سیاهی گرفت
رهِ فتنهیِ دُزدِ عیّار باز
عَسَس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب بُرد
هماندم که او خُفت، رنجور مُرد
جهان چون دلِ بتپرستان سیاه
مَه از دیده پنهان و در راه چاه
بخفتند مُرغانِ باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمیآید آوازِ دیگر بهگوش،
بهجز ریزشِ سیل از کوهسار
بهجز گریهیِ کودکِ شیرخوار.
□
برون آمد از کُنجِ مَطبخ عَجوز
زِ پیری بهزحمت، زِ سرما بهسوز
شکایتکنان؛ گه زِ سر، گه زِ پُشت
چراغي که در دستِ خود داشت کُشت
بگسترد چون جامه از بهرِ خواب
سبویي شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوتهزماني نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رُفت
بنالید از نالهیِ مُرغِ شب
که شب نیز فارغ نهایم، اِی عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهي بانگِ مُرغ است و گه رنجِ کار»
□
بهنرمی چنین داد مُرغي جواب
که اِی سالیان خفته، یک شب نخواب
بهسرمنزلي کاینقدر خون کنند
در آن خواب آزادگان چون کنند.
□
من از چرخِ پیر ام چنین تنگدل
که از ضعفِ پیران نگردد خجل
بههر دستِ فرسوده کاري دهد
بههر پشتِ کاهیده باري دهد
بسي رفته گُم گشت از این راهِ راست
بسي خفته چون روز شد برنخاست
عَسَس کِی شود ِ تیرهروان
تو خود باش این گنج را پاسبان
بههرجا برافکنده اند این کمند
چه دیوارِ کوته، چه بامِ بلند
درین دخمه هرشب گرفتارها ست
ره-و-رسمها، رمزها، کارها ست
شب از باغ گُم شد، گُل و خار ماند
خُنُک باغباني که بیدار ماند
به خفتن چرا پیر گردد جوان
به رهزن چرا بنگرد کاروان
فلک در نَوَرد و تو در خوابگاه –
تو مدهوش و در شبروی مِهر و ماه.»
#پروین_اعتصامی
شباویز - شعرِ ۱۲۹ از بخشِ مثنویّات و تمثیلات و مُقَطّعاتِ» دیوانِ پروینِ اعتصامی به اهتمامِ ابوالفتحِ اعتصامی (
تهران - ۱۳۶۳)، صص ۱۶۵ - ۱۶۶.
#مثنوی
#معاصر
بهیادِ رویِ گُلي در چمن چو ناله کنم،
هزار خون به دلِ داغدارِ لاله کنم
زِ بس که خون به دلام کرده دستِ ساقیِ دهر،
مُدام خون عوضِ باده در پیاله کنم
به جدّ-و-جهد اگر عقدههایِ چین شد باز،
من از چه رو به قضا کارِ خود حواله کنم؟
شدم وکیل از آنرو که نقد، فیالمجلس،
برایِ نفعِ خود این خانه را قباله کنم
من ام که طاعتِ هفتادسالهیِ خود را،
فدایِ غمزهیِ ماهِ دو هفتساله کنم
بهغیرِ تودهیِ ملّت چو هیچکس کس نیست،
چرا زِ هر کس و ناکس من استماله کنم؟
زِ بس که هر چه نویسم به من کنند ایراد،
بر آن سر ام که دگر ترکِ سرمقاله کنم.
#فرخی_یزدی
غزلِ ۱۷۲ از دیوانِ فرّخیِ یزدی به اهتمامِ حسینِ مکّی (
جاویدان، ۱۳۷۶)، ص ۱۶۲.
#غزل
#معاصر
از جورِ چرخِ کجرَوِش، وز دستِ بختِ
واژگون
دارم دل و چشمي عجب؛ این جایِ غم، آن جویِ خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن؛ او از جِنان، من از جُنون
از اشکِ خونین دلخوش ام، وز آهِ دل منّتکش ام
دایم در آب-و-آتش ام؛ هم از برون، هم از درون
میدید اگر خسرو چو من، رُخسارِ آن شیریندهن،
میکنْد همچو کوهکن، با نوکِ مژگان، بیستون
در این طریقِ پُرخطر، گم گشته خضرِ راهبر
اِی دل، تو چون سازی دگر، بیرهنما، بیرهنمون؟
#فرخی_یزدی
غزلِ ۱۷۶ از دیوانِ فرّخیِ یزدی به اهتمامِ حسینِ مکّی (
جاویدان، ۱۳۷۶)، ص ۱۶۴.
مصرع ِ ۱.
باژگون» با بخت» بیشتر تناسب داشت.مصرع ِ ۴.
در اصل کردم» آمده، تناسب ندارد و احتمالِ زیاد غلطِ مطبعی ست.#غزل
#معاصر
این ابرهایِ تیره که بگذشته ست،
بر موجهایِ سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا بهدرد چه فرساید،
روحام اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامي از تو مرا نارَد،
این ابرهایِ تیرهیِ توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد،
مهتابِ سرد و زمزمهیِ دریا.
وین مرغکانِ خستهیِ سنگینبال،
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز،
پاروکشان از آن سرِ دریاها…
هرگز دگر حبابي از این امواج،
شبهایِ پُرستارهیِ رؤیارنگ،
بر ماسههایِ سرد، نبیند من،
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ.
حتا نسیم نیز به بویِ تو،
کز زخمهایِ کهنه زداید گرد،
دیگر نشاید-ام بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَد-ام با درد.
□
افسوس، اِی فسردهچراغ! از تو،
ما را امید و گرمی و شوري بود
وین کلبهیِ گرفتهیِ مُظلِم را،
از پَرتوِ وجودِ تو نوري بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادي –
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم –
چون سایه کز هیاکِلِ ناپیدا،
گردد به عمقِ آینهاي معلوم…
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
میسوزم – ای کجایی کز بوسه،
بر کامِ تشنهام بزنی آبي؟ –
□
مانم به آبگینهحبابي سُست
در کلبهاي گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابري گذرد از دور
نالم، نسیمي ار وَزَد از نزدیک.
در زاهدانهکلبهیِ تار و تنگ
کمنور-پیهسوزِ سُفالین ام
کز دور اگر کسي بگشاید دَر،
موجِ تأثّر آرَد پایینام.
□
ریزد اگر نه بر تو نگاهام هیچ،
باشد به عمقِ خاطرهام جایات
فریادِ من به گوشات اگر ناید،
از یادِ من نرفته سخنهایات:
من گورِ خویش میکَنَم اندر خویش
چندان که یاد-ات از دل برخیزد
یا اشکها که ریخت به پایات، باز
خواهد به پایِ یارِ دگر ریزد!»…
□
در انتظارِ بازپسینروز ام
وز قولِ رفته، روی نمیپیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز – آه! که من هیچ ام.
بگذار، اِی اُمیدِ عبث! یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشتهیِ شیرین را
بارِ دگر بهسویِ تو بازآرم.
#احمد_شاملو (ا. بامداد)
بازگشت» (۱۳۲۷)، دفترِ هوایِ تازه
(۱۳۲۶ - ۱۳۳۵)
از مجموعهیِ آثار (جلدِ یکم،
نگاه، ۱۳۸۹)، صص ۹0 - ۹۳.
#چهارپاره
#دوبیتی
#معاصر
ماه، غمناک، در این گُلشنِ خَضرا میگشت
باد، بیخویشتن، افسرده و شیدا میگشت
گُلبُن، از دردِ نهان، زار بهخود میپیچید
شب، فرومانده در اندیشهیِ فردا میگشت
بانگي از دور میآمد، همه رنج و همه درد
مانده بود از ره و، نالان پیِ مأموا میگشت
رازي اندر دلِ شب بود که ناگاه اگر،
برگي از شاخه جدا میشد، رسوا میگشت
سایهیِ بیدبُن، از بیم، میآویخت به شاخ
باد چون میشد از او دور هویدا میگشت
یادِ آن یارِ سفرکرده، پریشان و غمین
زیرِ هر سایه نهان میشد و، تنها میگشت.
#پرویز_ناتل_خانلری
مهتابِ پاییز»، ۱۰ دیِ ۱۳۱۸
از کتابِ عقاب (میلادِ عظیمی،
سخن، ۱۳۸۸)، ص ۴۱۶.
#غزل
#معاصر
آنچنان جایِ تو خالی ست که چون یاد کنم،
خواهم این خانه پُر از ناله و فریاد کنم
ای خیالِ تو انیسِ شبِ تنهاییِ من،
همه شب شِکوهیِ هجرانِ تو با باد کنم
نهچنان بستهیِ مهر ام که از آن بگریزم
چه کنم تا دل از آزارِ وی آزاد کنم؟
طفلِ گریانِ دل آن کودکِ گمکردهره است
با چه نیرنگ و فُسون خاطرِ او شاد کنم؟
کاخِ شادیِّ من از هجرِ تو ویران شد و، ریخت
مگر این غمکده از یادِ تو آباد کنم
رفتی و خانه تهی، کوچه تهی، شهر تهی ست
دل تهی – وای به دل – گر نه تو را یاد کنم.
#پرویز_ناتل_خانلری
جایِ خالی»، ۲۲ مهرِ ۱۳۴۴
از کتابِ عقاب (میلادِ عظیمی،
سخن، ۱۳۸۸)، ص ۴۴۳.
#غزل
#معاصر
گر جهان را نبودی این آیین،
کِی گمان بردمی زِ دشمن و دوست
خرد و داد از جهان گم شد
ور نه بودی همه جهان من و دوست.
#هوشنگ_ابتهاج (ه. ا. سایه)
دوپاره»، کُلن، شهریورِ ۱۳۶۸
از دفترِ سیاهمشق (
کارنامه، ۱۳۹۳)، ص ۳۵۱.
#قطعه
#معاصر
هرگز حَسَد نبردم بر منصبيّ و مالي
الّا بر آن که دارد با دلبري وصالي
دانی کدام دولت در وصف مینیاید –
چشمي که باز باشد هر لحظه بر جمالي
خرّم تني که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیکبختان، بی زحمتِ سؤالي
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکي خزینه،
با هم گرفته انسي، وز دیگران ملالي
داني کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالي
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزي بهقدرِ سالي
ایّام را، به ماهي، یک شب هِلال باشد
وان ماهِ دلسِتان را هر ابرویي هِلالي
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفي
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالي.
#سعدی
از تصحیحِ استاد
#غلامحسین_یوسفی (
سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۳۹۵ از
#بدایع، ص ۱۸۴.
#غزل
#کهن
چو دست بر سرِ زلفاش زنم، بهتاب رَوَد
ور آشتی طلبم، با سرِ عتاب رَوَد
چو ماهِ نو رهِ نظّارگانِ بیچاره،
زَنَد به گوشهیِ ابرو و، در نقاب رَوَد
شبِ شراب خرابام کند به بیداری
وگر به روز شکایت کنم، به خواب رَوَد
طریقِ عشق پرآشوب-و-آفت است، ای دل
بیفتد، آنکه در این راه با شتاب رَوَد
حباب را چو فتد بادِ نخوت اندر سر،
کلاهداریاش اندر سرِ شراب رَوَد
گداییِ درِ جانان به سلطنت مفروش
کسي زِ سایهیِ این در به آفتاب رَوَد
دلا، چو پیر شدی، حُسن و نازکی مفروش
که این معامله در عالمِ شباب رَوَد
سوادِ نامهیِ مویِ سیاه چون طِی شد،
بیاض کم نشود، ور صد انتخاب رَوَد
حجابِ راه تو ئی حافظ، از میان برخیز
خوشا کسي، که در این راه بیحجاب رَوَد
#حافظ_به_سعی_سایه
غزلِ ۲۱۴ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (
کارنامه، ۱۳۹۵)
#غزل
#کهن
خداوندا، دلي دریا به من ده
در او عشقي نهنگآسا به من ده
حریفان را بس آمد قطرهاي چند
بگردان جام و، آن دریا به من ده
نگارا، نقشِ دیگر باید آرا ست
یکي آن کلکِ نقشآرا به من ده
زِ مجنونانِ دشتِ آشنایی،
من ام امروز، آن لیلا به من ده
به چشمِ آهوانِ دشتِ غُربت،
که سوزِ سینهیِ نیها به من ده
تنآسایان بلایاش برنتابند
بلی من گفتم، آن بالا به من ده
چو با دریادلان اُفتی، قَدَح چیست؟
به جامِ آسمان دریا به من ده
گدایان همّتِ شاهانه دارند
تو آن بیزیورِ زیبا به من ده
غمِ دنیا چه سنجد با دلِ من
از آن غمهایِ بیدنیا به من ده
چه دلتنگ اند این آیینهرویان
دلي در سینه بیسیما به من ده
به جانِ سایه و دیدارِ خورشید،
که صبري در شبِ یلدا به من ده.
#هوشنگ_ابتهاج (ه. ا. سایه)
نقشِ دیگر»، تهران، مهرِ ۱۳۵۵
از دفترِ سیاهمشق (
کارنامه، ۱۳۹۳)، صص ۱۲۶ و ۱۲۷.
#غزل
#معاصر
به آنها که از مرگ نهراسیدند
شنیدم که کشتی به دریایِ ژرف،
چو آزرده از خشمِ توفان شود،
چو بر چهرِ دریایِ نیلوفری،
شکنها و چینها نمایان شود،
برآید زِ هر سوی موجي چو کوه
که شاید زِ کشتی شکست آورد
گُشاید زِ هر گوشه گردابِ کام
که شاید شکاري بهدست آوَرَد؛
بپیچد چو زرّینهمار آذرخش
دَمي روشنایی زَنَد آب را
خروشنده تندر بد زِ بیم،
زِ دلها توان و زِ تن تاب را؛
زِ دل برکشد هر کسي نالهاي
برآید زِ هر گوشه فریادها
بیامیزد اندر دلِ تیرهشب،
به فریادها نالهیِ بادها؛
پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کُنَد
به دریا نهد زورق و ساز-و-برگ
کسان را بدان رهنمایی کُنَد.
چو آسوده شد زآنچه بایست کرد،
به بالایِ کشی رَوَد مردوار –
بر آن سینهیِ قهرمانِ دلیر،
نشانهایِ مردانگی استوار،
فروغي در آن دیدهیِ دلپذیر،
سرودي به لبهایِ پرشورِ او –
دمي اینچنین چون بر او بگذرد،
دلِ ژرفدریا شود گورِ او.
چو فردا به بامِ سپهرِ بلند،
شود مهر چون گویِ زَر، تابناک
نویسد به پهنایِ دریا به زَر
که دریادلان را زِ مُردن چه باک؟»
□
چنین است آیینِ مردانگی –
که تا بود، این بود و جز این نبود. –
زِ من بر چنان قهرمانان سپاس!
زِ من بر چنان ناخدایان درود!
#سیمین_بهبهانی
مرگِ ناخُدا»، دفترِ چلچراغ
(۱۳۳۴ - ۱۳۳۶)
از کتابِ شعرِ زمانِ ما (جلدِ ۶،
نگاه، ۱۳۹۳)، صص ۱۱۶ - ۱۱۸
#چهارپاره
#دوبیتی
#معاصر
هر که بی دوست میبَرَد خواباش،
همچنان صبر هست و، پایاباش
خواب از آن چشم نیز چشم مدار،
که زِ سر برگذشت سِیلاباش
نه به خود میرود گرفتهیِ عشق،
دیگری میبَرَد به قُلّاباش
چه کُنَد پایبندِ مِهرِ کسي،
که نبیند جفایِ اصحاباش
آن که حاجت به درگهي دارد،
لازم است احتمالِ بَوّاباش
ناگزیر است تلخ و شیریناش
خار و خرما و، زَهر و جُلّاباش
سایر است این مَثَل که مُستَسقیٰ
نکُنَد رودِ دجله سیراباش
شبِ هجرانِ دوست ظلمانی ست
ور برآید هزار مهتاباش
برود جانِ دردمند از تن
نرود مُهرِ مِهرِ احباباش
سعدیا! گوسپندِ قربانی،
به که نالَد زِ دستِ قصّاباش.
#سعدی
از تصحیحِ استاد
#غلامحسین_یوسفی (
سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۳۴۶ از
#بدایع، صص ۱۶۱ و ۱۶۲.
#غزل
#کهن
چون بمیرم – اِی نمیدانم که – باران کن مرا
در مسیرِ خویشتن از رهسپاران کن مرا
خاک و باد و آتش و آبي کزان بِسْرشتیام
وامَگیر از من، روان در روزگاران کن مرا
آب را، گیرم به قدرِ قطرهاي، در نیمروز
بر گیاهي در کویري بار و، باران کن مرا
مُشتِ خاکام را به پابوسِ شقایقها ببر
وینچنین چشم-و-چراغِ نوبهاران کن مرا
باد را همرزمِ توفان کن، که بیخِ ظُلم را،
بَرکَنَد از خاک و، باز از بیقراران کن مرا
زآتشام شور-و-شراري در دلِ عشّاق نِه
زینقِبَل دلگرمیِ انبوهِ یاران کن مرا
خوش ندارم زیرِ سنگی جاودان خُفتن خموش
هرچه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی (م. سرشک)
خطابهیِ بِدرود»، دفترِ زمزمهها
(۱۳۴۴)
از کتابِ شعرِ زمانِ ما (جلدِ ۱۶،
نگاه، ۱۳۹۳)، ص ۱۹۵، که خود برگرفته از کتابِ آیینهاي برایِ صداها ست؛ دربردارندهیِ بهگزینِ اشعارِ» هفت دفترِ شفیعیِ کدکنی.
#غزل
#معاصر
ما زِ یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
تا درختِ دوستی کِی بَر دهد
حالیا، رفتیم و، تخمي کاشتیم
گفتوگو آیینِ درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوهیِ چشمات فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و، صُلح انگاشتیم
گُلبُنِ حُسنات نه خود شد دلفروز
ما دَمِ همّت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و، شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم
گفت: خود دادی به ما دل، حافظا
ما مُحَصِّل بر کسي نگماشتیم.
#حافظ_به_سعی_سایه
غزلِ ۳۵۹ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (
کارنامه، ۱۳۹۵)
#غزل
#کهن
شبِ فِراق که داند که تا سَحَر چند است
مگر کسي که به زندانِ عشق در بند است
گرفتم از غمِ دل راهِ بوستان گیرم
کدام سرو به بالایِ دوست مانند است
پیامِ من که رساند به یارِ مهرگُسَل
که برشکستی و، ما را هنوز پیوند است
قسم به جانِ تو گفتن، طریقِ عزّت نیست
به خاکِ پایِ تو، کان
هم عظیم سوگند است
که با شکستنِ پیمان و، برگرفتنِ دل،
هنوز دیده به دیدار-ات آرزومند است
بیا که بر سرِ کویات بساطِ چهرهیِ ما ست
نه خاکِ راه
که در زیرِ پایات افگنده ست
خیالِ رویِ تو بیخِ اُمید بنشانده ست
بلایِ هجرِ تو بُنیادِ
صبر برکنده ست
عجب در آن که تو مجموع و، گر قیاس کنی،
به زیرِ هر خَمِ مویات دلي پراگنده ست
اگر نباشی که شخص بنمایی،
گمان برند که پیراهنات گلآگند است
زِ-دست-رفته نهتنها من ام در این سودا
چه دستها که زِ دستِ تو بر خداوند است
فراقِ یار که پیشِ تو کاهبرگي نیست،
بیا و، بر دل ما بین، که کوهِ الوند است
زِ ضعف طاقتِ آهام نماند و، ترسم خلق،
گمان برند که
#سعدی زِ دوست خرسند است.
از تصحیحِ استاد
#غلامحسین_یوسفی (
سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۲۱۵ از
#طیبات.
#غزل
#کهن
از جورِ چرخِ کجرَوِش، وز دستِ بختِ
واژگون
دارم دل و چشمي عجب؛ این جایِ غم، آن جویِ خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن؛ او از جِنان، من از جُنون
از اشکِ خونین دلخوش ام، وز آهِ دل منّتکش ام
دایم در آب-و-آتش ام؛ هم از برون، هم از درون
میدید اگر خسرو چو من، رُخسارِ آن شیریندهن،
میکنْد همچو کوهکن، با نوکِ مژگان، بیستون
در این طریقِ پُرخطر، گم گشته خضرِ راهبر
اِی دل، تو چون سازی دگر، بیرهنما، بیرهنمون؟
#فرخی_یزدی
غزلِ ۱۷۶ از دیوانِ فرّخیِ یزدی به اهتمامِ حسینِ مکّی (
جاویدان، ۱۳۷۶)، ص ۱۶۴.
#غزل
#معاصر
خرامان از در-ام بازآ، کت از جان آرزومند ام
به دیدارِ تو خشنود ام، به گفتارِ تو خرسند ام
اگرچه خاطر-ات با هر کسي پیوندها دارد،
مباد آن روز و آن خاطر که من جُز با تو پیوندم
کسي مانندِ من جُستی، زهی بدعهدِ سنگیندل
مکن، کاندر وفاداری نخواهی یافت مانند-ام
اگر خود نعمتِ قارون کسي در پایات اندازد
کجا همتایِ من باشد که جان در پایات افگندم
به جانات کز میانِ جان زِ جانات دوستتر دارم
به حقِّ دوستی، جانا، که باور دار سوگند-ام
مکن رغبت به هر سویي به یارانِ پراگنده
که من مهرِ دگر یاران زِ هر سویي پراگندم
شرابِ وصلت اندر ده، که جامِ هجر نوشیدم
درختِ دوستی بنشان، که بیخِ صبر برکندم
چو پای از جاده بیرون شد، چه نفع از رفتنِ راهام
چو کار از دست بیرون شد، چه سود از دادنِ پند-ام
معلّم گو ادب کم کن، که من ناجنس شاگرد ام
پدر گو پند کمتر ده، که من نااهل فرزند ام
به خواری در پیات،
#سعدی، چو
گَرد افتاده میگوید:
پسندی بر دلام گردي، که بر دامانْت نپْسندم.
از تصحیحِ استاد
#غلامحسین_یوسفی (غزلِ ۴۹۸ از
#بدایع،
سخن، ۱۳۸۵) و مقابله با تصحیحِ مرحوم
#فروغی (
هرمس، ۱۳۸۵).
#غزل
#کهن
با دلِ آغشته در خون، گرچه خاموش ایم ما*
لیک، چون خُم، دهانکفکرده در جوش ایم ما
ساغَرِ تقدیر ما را مَستِ آزادی نمود
زین سبب از نشئهیِ آن باده مدهوش ایم ما
گر تو ئی سرمایهدارِ باوقارِ تازهچرخ
کُهنهرندِ لات-و-لوتِ خانه-بر-دوش ایم ما
همچو زنبورِ عسل هستیم چون ما لاجرم،
هر غنی را نیش و، هر بیچاره را نوش ایم ما
نورِ یزدان هر مکان، سر تا به پا هستیم چشم
حرفِ ایمان هر کجا، پا تا به سر گوش ایم ما
دوش زیرِ بارِ آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیرِ بارِ منّتِ دوش ایم ما
حلقه-بر-گوشِ تهیدستان بوَد گر فرّخی،
جُرعهنوشِ جامِ رندانِ خطاپوش ایم ما.
#فرخی_یزدی
غزلِ ۱۴ از دیوانِ فرّخیِ یزدی به اهتمامِ حسینِ مکّی (
جاویدان، ۱۳۷۶)، ص ۹۳.
#غزل
#معاصر
ما زِ یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
تا درختِ دوستی کِی بَر دهد
حالیا، رفتیم و، تخمي کاشتیم
گفتوگو آیینِ درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوهیِ چشمات فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و، صُلح انگاشتیم
گُلبُنِ حُسنات نه خود شد دلفروز
ما دَمِ همّت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و، شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم
گفت: خود دادی به ما دل، حافظا
ما مُحَصِّل بر کسي نگماشتیم.
#حافظ_به_سعی_سایه
غزلِ ۳۵۹ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (
کارنامه، ۱۳۹۵)
#غزل
#کهن
درباره این سایت